رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی

آن صورت مهربان را، محبوب هر دو جهان را
وقتی غریبانه می‌رفت بی‌یار و یاور ندیدی

آری در آوردن تیر بی‌دست از دیده سخت است
امّا در آوردن تیر از نای اصغر ندیدی

حیرانی یک پدر را با نعش نوزاد بر دست
یا بُهت ناباوری را در چشم مادر ندیدی

شد پیش تو ناامیدی تیر نشسته به مشکت
مثل من اطراف عشقت انبوه لشکر ندیدی

بر گودی سرد گودال خوب است چشمت نیفتاد
چون چشم ناباور من دستی به خنجر ندیدی

دلخونی اما برادر، دلخون‌تر از من کسی نیست
آخر تو بر خاک صحرا، مولای بی‌سر ندیدی

قلبت نشد پاره پاره، آن‌شب میان خرابه
آنجا سر یک پدر را در دست دختر ندیدی.

قاسم صرافان

کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد

موشک کاغذی بلند شد و پدرم را به اشتباه انداخت

رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی

تیر ,چشم ,تو ,رفتی ,ندیدی ,پدر ,یک پدر ,در آوردن ,پدر را ,را در ,رفتی و

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

qshop14005 این لاک پشت فکر رسیدن است :) مشاوره تحصیلی پلی آلومینیوم کلراید چیست حمیدرضا جنگی سام ست کتابخانه عمومی شهید مظاهری وبلاگ تابلو سازی عصر نوشت گروه فلز